تک پارتی 😭😭😭

تک پارتی دستمال ها تون رو آماده کنید به خدا خودم خیلی گربه کردم یه لایک کن
قدمی به عقب برداشتم . باز هم عقب . پاهایم سست شده بود . نمیتوانستم حرکت کنم . در حالی که به شدت ، به دویدن احتیاج داشتم . هر لحظه بزرگ تر میشد . هر ثانیه ممکن بود آتش بالا بگیرد و کل شهر را نابود کند !
آدرین ، مثل همیشه ، خود را سپر من کرده بود . ಠ_ಠ آدرین : بدو مرینت باید بجنبی ! / مرینت : نه....نمیتونم.....پاهام قفل کرده...../ آدرین : خواهش میکنم مرینت باید بدویی الان منفجر میشه..../ مرینت : نه....تو برو.....من نمیتونم تکون بخورم.....برو ! / آدرین : من تنهات نمیزارم! ಠ_ಠ
قدم هایآهسته و با تردید من ، کافی نبودند . انفجار آنقدر بزرگ بود ، که حتی اگر میدویدم ، فایده ای نداشت . فریاد های آدرین ، شبیه به یک هاله ی ابهام در سرم میپیچید . میتوانستم مردم را ببینم که هراسان میگریزند . صدای آتش نشان ها و امداد ، که سعی نجات مردم داشتند را میشنیدم . اما زمین انگار چسب شده بود تا پاهایم تکان نخورند !
ناگاه ، نور بسیار بزرگی همه جا را دربر گرفت . صدایی مهیب و گوش خراش در سراسر شهر پیچید . چیز زیادی یادم نمانده. فقط همین که.......آدرین ، خود را انداخت روی من ! و بعد از چند ثانیه ، هردو باهم پرت شدیم عقب...........
سرم درد میکرد......خیلی زیاد.....آرام و به سختی بلند شدم . همه جا هیاهو بود و همهمه . چه اتفاقی افتاد ؟؟ من....من سالم بودم ! البته تقریبا.....یاد آدرین که افتادم ، غمی به وسعت دریا روی دلم را پوشاند . (Oاگر براش اتفاقی افتاده باشه چی؟O)
دوان دوان ، به این طرف و آن طرف میرفتم . میان راه ، مدام با امدادگران و پژشک ها برخورد میکردم . اما هیچ چیز برایم مهم نبود جز......جز پیشی کوچولوی بانمکم ! بدون او من هیچ چیز نیستم ! هیچی ! بعد از دقایقی دویدن و صدا زدن ، بالاخره.......پیدایش کردم......=^._.^= ∫
بی جان و خسته ، رویزمین افتاده بود . چشم هایم گرد شدند . باورم نمیشد ! باورم نمیشد روزی.......او را......از دست بدهم ! بادی که ناشی از انفجار بود ، دامن کوتاهم را آهسته تکان میداد . موهایم ، در هوا رقصان بودند.......دستانم را به هم قفل کردم و روی قلبم گذاشتم........... به سمت آدرین رفتم و.......آهسته کنار پیکر بی جانش زانو زدم......
¯\_(ツ)_/¯ مرینت : آ..ادرین ! عزیزم ! بلند شو ! خواهش میکنم ! چشمات رو باز کن ! به من نگاه کن ! (っ'-')╮=͟͟͞͞💌 موهای آدرین ، پریشان و خاکی بود . درخشش همیشگی را نداشت . سرش را آهسته بلند کردم و روی زانو هایم گذاشتم. حتی فکر کردن به اینکه ، دیگر چشمان سبز رنگش را نمیتوانم ببینم ، دیوانه ام میکرد ! من....عاشقش بودم ! و او خود را برای من فدا کرد ! به این راحتی ؟؟ بله به همین راحتی !(っ'-')╮=͟͟͞͞💌
¯\_(ツ)_/¯آدرین ! تو قول دادی ! قول دادی کنارم بمونی ! ما برای آینده نقشه های زیادی داشتیم ! بلند شو پیشی من ! گربه ی قشنگم ! بلند شو.....بلند شو و باگابو صدام بزن.......بلند شو و بهم گل بده.......بلند شو.....به حرف بانوت گوش نمیکنی ؟؟ منم....مرینت ! صدامو میشنوی؟ ما تازه به هم رسیده بودیم ! چرا آخه چرا انقدر راحت از دست دادمت ؟؟ لعنت به من که لیاقت هیچ چیو ندارم😭¯\_(ツ)_/¯
یکم گریه کنم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
برو پایین
(๑ↀᆺↀ๑) در یک لحظه ، ادرین برایم تار شد . دیگر درست صورت زخمی و موهای پریشان او را نمیدیدم . هیچ چیز واضح نبود.........انگار داشتم از آن دنیا خارج میشدم ! که یک دفعه از جا پریدم....عکس های ادرین ، اولین چیزی بود که به چشم دیدم ، بعد هم میز تحریرم. دقت که کردم ، دیدم روی تختم نشستم ! اتاقم را با دقت دید زدم . با بی اعتنایی و حالتی که انگار خیالم راحت شده بود ، به سمت آینه قدی اتاق رفتم . با دیدن چهره پریشان و موهایی که وز شده بودند ، حسابی خنده ام گرفت ! سپس با پوزخند آهسته لب زدم : اون سالمه ! سالم سالم ! (๑ↀᆺↀ๑)
🤣🤣🤣🤣🤣 خواب بود
خوشتون اومد؟؟😐😂
حرص خوردینا مگه نه ؟؟😂
پاشین اون دستمال کاغذی هارو بندازین دور زشته به خدا هیکل گنده نشستین دارین گریه میکنین😂